امشب شب یلداست
اومدم اینجا یکم بنویسم.. از سردی این شب طولانی یا از گرمیه دلهامون تو این شب سرد
..
امشب باباها خسته درو باز میکنن.. با یه لبخند رویه لبو یه پاکت تو دست
امشب مامانا انار دون میکننو اجیلارو ازون جایی که قاییم کردن در میارن
امشب همش صدای تلفون و زنگ در ، شنیده میشه.. صدای خنده
ولی این نوشته واسه یکی دیگه هست
....
واسه اونی که دم غروبی دلش گرفتو با یه بسته خرما رفت سر خاک مامانش یا باباش
الانم ذل زده به تلوزیون.. با یه چراغ روشن تو خونه
این نوشته واسه اونیه که گرمیه دستای باباش.. فقطو فقط واسه گذروندن این شب طولانی کافیه
میخوام ازین شلوغی به قلب تنهاش پر بکشم.. دستاشو بگیرم
میخوام بگم این نوشته واسه تویه
بهش بگم دل منم گرفته.. کنار تو.. تازه خدا هم هست
..
میون همه ی صداها و همه شلوغی ها.. چشامو میبندم
میخوام امشب باهم دعا بخونیم
خدایا.. کمکم کن تا قدر اونایی که هستنو ، تا هستن بدونم
بهم درک بده.. درک این جمله ساده ی مادرم، که الان میشنوم
بچه ها بیاین چایی بخورید تا سرد نشده..
..
انار سرخو ، هندونه بهونه هست... بهونه ای واسه لمس قلبها
خدایا.. فاصله ها رو بینمون بردارو قلبامونو یلدایی کن
ام شب کنار تو ام.. حسم کن
یلدا مبارک
..
امروز صبح که چشامو باز کردم داشت بارون نم نم میبارید
هیچ چیزی لذت بخش تر از شنیدن صدای بارون نیست اونم از زیر پتو بین خوابو بیداری
دقیقا 21 سال پیش تو همین ساعتا بود که چشامو رو به این دنیا باز کردم
..
ازون روزا خیلی میگذره ولی چقدر سریع گذشت
امروز یه حس خیلی خوبی دارم.. حسی که ارومه.. به رنگ ابیه اسمونی
دوست داشتم بلد بودم گیتار بزنم.. الان گیتارمو برمیداشتم یه اهنگ خارجی میخوندم عجب تووووهمی
میخوام هر کیو امروز دیدم بغل کنم.. دوست دارم امروز همه اهنگارو با صدای 100% گوش بدم
الانم میخوام برم بیرون زیر بارون نم نم قدم بزنم.. منو یه کوچه ی پر از برگای طلایی
برگایی که بیقرارن تا من پامو بذارم روشون تا با خش خششون بهم بگن چقدر دوسم دارن
..
الان تازه میفهمم چرا انقدر عاشق بارونم... چون تو پاییز به دنیا اومدم
این پاییز قشنگ ترین پاییزیه که تاحالا داشتم
انگار تو این پاییز.. برگای زرد بی روح طلایی رنگ جلوه میکنن
فعلا یه اهنگ میذارم بعد که شب اومدم عوضش میکنم یکی با ترجمه میذارم
love all بای
میخوام بنویسم
ولی.. کلمات ناتوانند
این چه دیاریست که تمام واژه ها در ان به عشق میرسند
کنار تو
ارامشی بالا تر از دلتنگی نیست
اشک ها پر از شوق اند
عطش سیراب میکند
درد عین درمان است
و خون جوهر تصویر عشق
چقدر زیبایی .. غرق درخون.. غرق در عشق
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت دارد غروب فرشچیان گریه می کند بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید حتی براش جای کفن بوریا کشید از بس که گریه کرد تمام لهوف را بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت "خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت اوکهکشان روشن هفده ستاره بود پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ... شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ... شاعر کنار دفترش افتاد از
نفس... | با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد احساس کرد از همه عالم جدا شده است در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید او را چنان فنای خدا بی ریا کشید در خون کشید قافیه ها را ، حروف را اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت این بند را جدای همه روی نیزه ساخت بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود" خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ... خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ... در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس |