دیـــــدار...
اگردیدنت نباشد
دست هایم را نمیخواهم……
اگردرآغوش گرفتنت نباشد
لب هایم را نمیخواهم……
اگربوسیدنت نباشد
پاهایم رانمیخواهم……
اگرآمدن بسویت نباشد
گوش هایم رانمیخواهم……
اگرشنیدن طنین صدایت نباشد
جهان را نمیخواهم……
اگرحضورت نباشد
تقدیــم ب همســرم در روزهای فـــراق...
ذکر دوست داشتن
دستانت را که به من بدهی ….
با انگشتانت ذکر دوست داشتن میگویم…!!!
بازی با هیولا
بعضی وقت با آنکه دیگران را نصیحت میکنم اما وقتی خودم دچار مشکل میشوم بخود می اندیشم و احساس میکنم که همه آن ها دروغ بوده و من هم دروغگو.
از بس که دشوار است این زندگی که با کوچکترین موج خود میتواند یک کشتی غول پیکر را غرق کند و محو کند.
پس چطور با این زندگی باید خوب بازی کرد؟
"جویا"
همه کس...
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:
استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!!!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و
دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند…
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است :
هیچ کس زنده نیست … همه مردند !
غروب خــــــلوت پاییـــــــــــز...
هیچ یادت هست،آن غروب -خلوت -پاییـــــــــــز؟!
باران بر چشمانمان می کوبید-ولی ما همچنان ،خیره به هم بودیم،
روحمان باهم عشق بازی می کرد،
ومن،انعکاس-گرمای-دستانت را از درون-جیبهایت احساس می کردم.
چقدر سبز بودی ان روزها/آن غروب -خلوت- پاییز!
هیچ یادت هست؟مهتاب،در درون-ما موج می انداخت،و من،حجم اتشین- بازوانت را از دور،دور تا دور-اندامم احساس می کردم.
چقدر گرم بودی آن روزها/آن غروب-خلوت-پاییز!
هیچ یادت هست ؟ من ، گرمای ِ دستانت را از دور ، بر روی ِ دستهایم احساس میکردم.تو میخندیدی ، و من. راستی آخرین باری که برای ِ هم خندیدیم کی بود ، بعد از آن غروب ِ خلوت ِ پاییز ؟
چقدر می خندیدی آن روزها /کاش دوباره باران ببارد، شاید من هم دوباره بخندم مثل ِ آن غروب ِ خلوت ِ پاییز!
هیچ یادت هست ؟ آن کلبه ی درون ِ ماه را ؟ تو برایم ساخته بودی...شراب بود و آتش و باران.تو در گوشم ، از آینده می گفتی.
چقدر مست بودی آنروزها / آن غروب ِ خلوت ِ پاییز!
من مردانگیت را از دور ، در درون خود احساس می کردم.
هیچ یادت هست ؟ تو برایم از آسمان می گفتی از ستاره ها... ، و من ، حس ِ پرواز را در درونم احساس می کردم.تو از دریا می گفتی ، و من ، دلم را تا وسعت ِ آبیها می بردم.تو از عشق می گفتی ، و من برایت می مردم.
چقدر حرف داشتی برایم آنروزها... / آن غروب ِ خلوت ِ پاییز!
... سالهاست که غروبهای ِ خلوت ِ پاییز،در خیابان، عابرین از کنارم رد می شوند و سلامم می گویند و من در میان ِ آن صداها، به دنبال ِ سلامی آشنا می گردم تا دوباره مرا از شوق ِ کودکانه ای لبریز کند تا باز هم لبانم خندیدن را احساس کند.
افسوس ! تو دیگر یادت نمیآید آن غروب ِ خلوت ِ پاییز...!
من و پاییز ...
پاییز از راه میرسه ... حس و حال خوبی دارم ... بوی پاییز ذهنم رو سبک میکنه و باعث میشه به هیچ چیز اضافه ای فکر نکنم ...
فقط درخت های چنار و بید و برگ ریزون و نسیم خنک شب ها و نم بارون ...
از درخت یاد میگیرم که گاهی باید از برگ های قدیمی دل بکنم و رهاشون کنم
هر چند پر از خاطرات خوب با هم باشیم :
بهاری که از راه رسیدند و تابستونی که روی شاخه هام جا گرفتند و خورشید بهمون لبخند زد ... و با اینکه برگ ها یکی پس از دیگری می افتند پایدار و مستحکم باشم .. ایستاده ...
و نگاه کنم به افق های تازه ، بهاری که از راه میرسه و برگ های جدید ... هر چند میدونم اونها هم روزی خواهند رفت ...
بیایید عشق بورزیم به چیزهایی که ناپایدارند و میدانیم در روشنایی روزی دیگر باز نخواهند گشت
ღ♥ღ.•**•پایــــیز.مـبـــــــــارکღ♥ღ.•**•
زمانی که…
هر بـــــرگ به گـلی بدل می گردد.
کبریتـهای سـوخته
کبریتـهای سـوخته هـمـ ،
روزی درختـ های شـادابی بـوده اند!مثل مـا ،
که روزگـاری می خنـدیدیـمـ
قبـل از اینـکه عـشق روشنـمان کنـد
اینجا هنوز هم یادت هست
هنوز هم یادت مهربان تر از خود توست....!
راستی یادت بخیر...
همه جا پائيز است
-
من درختي بودمپاي تا سر همه سبزهمه سر سبز اميدهمه سرمست بهاركه به هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بودو به امداد سبكپويه نسيمي ناگاه ـــبرگ برگم همه را مشگر صحرا بودندبزم ما رنگين بود***
برای تولد همسرم...
تو چون بهار..
در شاخسار پاییزی من
شکوفایی غنچه گلهای وحشی یاس را
به رویش فرا خواندی
تو در تنهایی دستانم
تولد واژه های عاشقانه را
به ترانه طپشهای دل خواندی
تو با شیرینی نگاهت
هراس دلتنگی حلقه تکرار را
به طراوت حسی تازه فرا خواندی
جنگل سبز..
گسترد برگ طلایی
به گام تو
عشق ..
شراب گشت
لبریز شد از جام تو
مهر است
مهربانی نگاه و لبخند نشسته بر لبان تو
این راز عاشقیست
که نشسته به جان تو
تو آمدی و پرچین های کوچه باغ دل
ز جا برخواست
زمان ایستاد ...
بر قلب من
نام تو را بنگاشت
تو مجنون تر از مجنون
تو زیباتر از رویا
تویی جان تویی عشقم
تویی امید هر فردا
بزن بر رقصند ه بر بادی
که بر قلبش تو عشق دادی
رضا گشته کنون عاشق
به آن عشقی که تو زادی
بیا ای همسر زیبا
شب دل را چراغان کن
زمین تنگ است برای عشق
به رویایم تو مهمان کن
سحر10 شهریور 1392
تقدیم به تو که تمام لحظه هایم را معنای آرامش و عشقی...
دلم به حال "ما"می سوزد، که "من وتو"...
خیلی وقت است که تنهایش گذاشته ایم...
بی شک اطراف تو هم
بیشتر روشن میشود…!
زندگی
که باید چید و رفت
زندگی تکرار پاییز است
باید دید و رفت…!
...وچگونه در بند خاک بماند
انکه
پرواز را آموخته!!!
"شهید سید مرتضی آوینی"
پ.ن : دیروز برای اولین بار وصیت نامه نوشتم . مادر بزرگ می گفت مرگ به آدم الهام می شود.خدا کند الهامات غیبی دروغ نباشد...
مـــــثل مـــــادر
دل یک زن تمام دنیای اوست.
شاه دنیایش باش ای مرد….
نه سردرارسپاهی که احساسش رادرهم می شکند!!!
مــــــ ا د ر!!!
غفلت کرده ای مـــــــــــادر …
پشت این قلب عاشق ،
فرزندت آرام آرام جان میسپارد
و تو فراموش کردنت را به او نیاموخته بودی !!!
اگر بعد از هر
لبخــــندی
خدا را سپاس تگویید,
روا نیست
بعد از هر
اشــــکی
از او گلایه کنید…
مــــــــــادر...
ارزش قطره های باران را گل های تشنه می دانند
و
قدر عزیـــــــزان را دلــــهای تـــــــــنگ...
مادر روزت مبارک...!
هر کسی می تواند با تو گریه کند اما کسی که تو را دوست دارد
وقتی اشک در چشمان شماست میتواند آنرا تبدیل به لبخند کند . . .
پادشاه فصل هاپاییز...
تاج خوشبختیه زرین زده بر سردیه سر
تکیه بر عرش سلیمانیه خویشتن زده بادُُُُُ،
زده باران،
زده برگ،
زده رنگ٬به دل تیره ی هرسنگ
سازکی خوش خبر٬از خیل خزان
می نوازد شادی...
خواب زردی که درآن نورخداهست هنوز...
شاعــر:ه.ک
لبخــــــــــند☻
گاهی شما آگاه نیستید؛
از میزان تأثیرِ لبخندتان بر کل روز یک نفر؛
آگاهیهای خود را بالا ببرید ...