سلام دوستهای گلم  بعد از مدتها برگشتم و ادامه داستان زندگیم را خواهم نوشت

کمی گرفتار بودم من را برای تاخیر ببخشید دوستای گلم.

پارت نهم


ادامه نوشته

پارت هشم

برای خواندن به ادامه مطلب مراجعه کنید...

ادامه نوشته

دوستان عزیزم از این ببعد پستهای من رمزی خواهد بود اگر تمایل

داشتید اطلاع بدهید حتما رمز را به شما دوست گلم خواهم داد

برای دوستان همیشه گی هرزمان پستی بگذارم رمز را میگویم....

برای خواندن به ادامه مطلب مراجعه کنید...

 پارت هفتم

ادامه نوشته

برای خواندن به ادامه مطلب مراجعه کنید...

پارت ششم

 

 

ادامه نوشته

برای خواندن به ادامه مطلب مراجعه کنید...

پارت پنجم

 

ادامه نوشته

پارت چهارم

میدونم که خیلی لوس بودم ولی همه اینها کوتاه بودسال دوم دبستان

بودم که برادربزرگم به جنگ رفت وبرادر وسطی کارمیکرد و برادر کوچکم

کنکو رسراسری تهران یکی ازمعتبرترین دانشگاها مهندسی برق قبول

شد.اونموفعه هاخیلی قبول شدن سخت بود چون کنکور تشریحی بود

نه تستی خلاصه که برادرما با رتبه دور قمی گل کاشته بود و مامانم از

خوشحالی رو پابندنبود عموهام هر کدام به نوعی شادی میکردند و به

داداشی کادو میدادن عمو بزرگم که توخیابون شیرینی میداد.اگه بازحمل

 برخود ستایی نباشه پدرم ازحاجیهای قابل احترم محل بودوهمه میشنا

ختنش و همینطور عمو بزرگم  .

خواهر جونم هم همچنان محصل بودو یک خانواده شاد و صمیمی بودیم

 تا اینکه زمزمه های ازدواج داداش بزرگه شروع شدو یه روز من وحمید

فضول متوجه شدیم یکی ازدوقلوهای خاله قرار زنداداشم بشه وخوشحال

 بودم چون خیلی مهربان بود ولی قرار بود مدتی عقد کرده بمانند تا درس..

زنداداشی تمام بشه آخه سال آخر دبیرستان بود . و داداش منم رزمنده و

سال سوم هنرستان درس را ول کرده بود و رفته بود جنگ من هرروز براش

نامه مینوشتم و هرشب دستامو  رو به آسمون بلند  میکردم و  از خدا می

خواستم که داداشیم سالم برگرده .

داداشی اومد مرخصی و عقد کرد و بعد از چند وقت برگشت بنده خدا

زنداداشم با صدای رادیو که مارش حمله میزد یادمه  میرفت یه گوشه

مینشست وزار زارگریه میکرد مامان و خاله هم دست کمی نداشتن .

حالا که فکر میکنم میگم مامانم چرا کار بدی انجام داده بودا .

اگه خدای نکرده ..............................

وای فکرشم بد هست خلاصه که منم میرفتم مدرسه و  قصه مشق پاره

کرد نا ادامه داشت و منم مثل همیشه گریه میکردم .  و اینجا بود که زمزمه

 های ازدواج داداش دومی هم آمد وقرار شد که اونهم عقد کنه .مامان جونم

تصمیم گرفت خانه با صفا با اون حیاط قشنگ را بکو بیم  و سه طبقه

بسازیم که داداشها زودتر عروسی کنند و برند سر خانه زندگیشان با همه 

علاقه اش به اون خانه وخاطرات پدر ازحقش گذشت وخانه را بدست

معمارسپرد ومعمار هم از دوستان  پدرم بو د .

و خلاصه مادرم با خاطراتش  و آن خانه خداحافظی کرد و اینجاست که

میگم بهترین مادردنیاست . نمیخواست پسرهاش  اول زندگی مستاجر

باشن و همیشه میگه  عروسم مثل دخترآدم هست.............

ما خانه ای تهیه کردیم تو کوچه خاله جون و دیگه از قبل هم نزدیکتر بودیم

وخیلی شاد تنها نگرانیمان موشک باران ودوری داداشی ازخانه وسلامتی

او بودتا اینکه باز هم خداوند نگذاشت این خوشی پایدار باشد و...............

پارت سوم

آما مدرسه خوب بود ولی مشق نوشتنش برای من عذابی بود .من وقتی

از مدرسه میامدم میرقتم سراغ بازی و خسته میامدم مشق مینوشتم  و

همه را بدخط و با عجله واز اونجایی که برادر کوچترم خیلی تو درس سخت

گیر بود و خودش هم خلیلی درس خون  بود همیشه آخر شب یا صبح زود

مشقهای من را کنترل میکرد واگربدخط بود همه راپاره میکرد و من باید باز

مینوشتم واین عذاب آور بود و همیشه به من میگفت اول درس ومشق و

بعد بازی و چون داشتم کم کم بزرگ میشدم برادرام به مامان جونم گیر

میدادن این چرا همه اش باید تو کوچه باشه و همین شده بود مایه عذاب

من ....

و همیشه پیش عموی بزرگم گله برادرام را میکردم آخه اونها رو حرف عمو

جان حرف نمیزدن و من هم از این قضیه سوءاستفاده میکردم که نگو عمو

جونم هم قدرت نداشت به  من نه  بگه خلاصه برای خودم   پادشاهی

میکردم  .روزها میگذشت و من هم بزرگ میشدم  و مامانم  با من صحبت

میکرد که کمتر تو کوچه برم  و فوتبال بازی نکنم و من هم همیشه میگفتم

چشم ولی کارخودم را انجام میدادم .جنگ بود و برادر بزرگ من هم زمزمه

های اینکه میخواد  بره جنگ را شروع کرده بود   .قشنگ یادم مامانم گریه

میکردو میگفت نه بایددرس بخونید شما امانتهای پدرتان هستید .بنده خدا

مامانم دست به دامن  عموهایم  شد و خاله عزیزمان که برای ما   حکم

مادر داشت ولی برادرم پاشو کرده بود تو  یه کفش مامانم  هم با گریه  و

خواهش مدتی ازرفتن برادرم جلوگیری میکرد .

گفتم خاله .خاله بهتر از جانم .خاله مهربانی که در طول سال تحصیلی هر

وقت مامان به مزار پدرم میرفت مارا خانه خاله میگذاشت  و الحق که خاله

جون برای من مادری کرده و شو حر خاله نازنینی داشتم که  عمو خطابش

می کردیم  . و این عموی عزیز و مهربونم  هرگز نمی گذاشت غم نداشتن

پدر را حس کنیم همیشه سرم را روی پاهاش میگذاشتم و با  موهای من

بازی میکرد و هر وفت از سر کار میامدوما اونجا بودیم اول سراغ من میامد

و بعدحمید . هرچی برای حمید میگرفت برای من هم میخرید اگر برای  اون

ماشین میگرفت برای من عروسک . عمو مثل یه کوه پشت من و خواهر و

برادرانم بود . عمو هیچ  وقت جلوی ما بچه های خودش را  بغل نمیکرد و

نمیبوسید خیلی مراقب دل ما بود.

خاله من هشت تا بچه داشت که با ما میشدن سیزده تا و به جرات میگم

که ما را کمتر از بچه های خودشان دوست نداشتن تو بقیه داشتان  بهتان

ثابت میشه . ارتباط عاطفی ما با خانه خاله خیلی شدید بود . طوریکه  ما

به پسرخاله های بزرگمان میگفتیم داداش و به دوتا دختر خاله های  بزرگتر

مان هم آبجی ودوتا دختر خاله دوقلودارم که یکی از اونها بعدها زن برادرم

شد.......

وقتی خانه خاله بودیم من وخواهرم نمی گذاشتیم دوقلوها یا حمید تو بغل

عمو ناصر بخوابن واون را تنها برای خودمان میخواستیم.همیشه بهش نیاز

داشتم و دارم به خاله عزیزم   به عمو جونم   به  همه اونهایی که  خیلی

دوستنشان داشتم و دارم و اونهایی که من را خیلی دوست داشتن  وای

کودکی دلم برات خیلی تنگ شده................


پارت دوم

روزها غرق در شادی کودکانه بودیم واز  تعطیلات تابستان که تازه شروع

شده بود لذت میبردیم وچون اون سال کلاس اولی بودیم هیجان خاصی

داشتیم.صحبتهای من وفریبا همه اش راجع به مدرسه بودکه چی بخریم

از کجا بخریم صبحها کی بره دنبال اون یکی.زنگ تفریح ها پیکار کنیم و

روزها با موضوع مدرسه وباشیطنتهای کودکانه ما میگذشت و همیشه

3یار تفنگدار بودیم که یار سوم حمید پسر خاله من بود که دوسال از ما

بزرگتر بود و خانه اشان با ما دو تا کوچه فاصله داشت و  همیشه با هم

بازی  میکردیم بازیهای کودکانه از جمله خاله بازی که من همیشه  بچه

خانه بودم و حمید و فریبا مامان و  بابا گاهی پلیس بازی و بیشتر  اوقات

فوتبال . شاید بگید چرا فوتبال از آنجا که همه همسن وسالهای من چه

تو کوچه و دوست و فامیل همه پسر بودند پس جای تعجبی نداشت  و

حمید یه برادرزاده داشت بنام مریم که اونم همسن ما  بود همین باعث

شده بود من تو بازیهای پسرانه خیلی زرنگ و جسور باشم .

در بازیهای کودکانه و خنده و شادی غرف بودیم تا اینکه  یکروز دایی خبر

دادکه میخواهند  از محل ما بروند این خبر هر دو خانواده را شوکه کرد و

غمگین.بخصوص من و فریبا . مامانم وخانم دایی . پذیرش این خبربرایمان

سخت بود و روزها یکی یکی میگذشت و لحظه خداحافظی نزدیک میشد

ودیگه کسی از همسایه ها صدای خنده و شیطنت مارانمی شنیدند و از

اونجایی که همسایه ها به شیطتنت ما عادت کرده  بودن   از سکوت ما 

ناراحت بودن و از آنجا که ما بچه ها هیچ وقت فکرن میکردیم روزی از هم 

دور میشیم نمیخواستیم با حقیقت کنار بیاییم  روزها سپری شدن و  روز

جدایی رسید آنفدرسخت بودکه دایی ازمامانم خواست من برای چندروزی

همراهشان بروم ومامان مهربونم که اصلا نمیتونه اشکهای منو ببینه قبول

کردو من هم اونروز با فریباهمراه شدم  و دوهفته ای اونجا بودم ولی دلم

برای خانه برای کوچه برای دعوا با حمید برای خواهرم برای همه تنگشده

بود و برگشتم خانه آخه اگه نگید از خود راضیم کل کوچه دوستم داشتن

شاید باورتان نشه بقالی محل هم فهمیده بود من نیستم .

همسایه دیوار به دیواری داشتیم که از خیلی قدیما با خانواده ما ارتباط

داشتن و خیلی دختر دوست داشتن وپسرها دلشان خواهر میخواست و

همیشه من را آبجی کوچولو صدا میکردن و هرکدام مسافرت و ماموریت

میرفتن و برمیگشتن اول زنگ خانه مارو میزدن من را میدیدن و سوغاتی

من را میدادن و بعد میرفتن خانه.میگم که دردونه بودم ............

البته من اکثرا تابستلنها کمتر خانه بودم عمو بزرگم تابستونها من را زیاد

میبرد خانه اشان  بچه های  عموم خیلی بزرگ بودن  ولی یه نوه دختر

داشت که از  من  3سال کوچکتر بود و  میرفتم پیش اون با هم میرفتیم

استخر یا دوچرخه سواری خیلی خوش میگذشت و یا به همراه مامان و

خواهرم میرفتیم شهرستان سر مزار پدرم دخترخاله عزیزم هم در همان

شهرستان زندگی میکرد و 3تا پسر داشت که بعدها2تا دختر هم اضاقه

شد اونجا دختر همبازی زیاد بود ولی من تنها با پسرها ی دختر خاله ام

بازی میکردیم اونم فقط فوتبال برادر وسطیم من را پرسپولیسی کرده بود

و اونها هم استفلالی ..البته همیشه عمو بزرگم ما رامیبرد و بعد هم بر

میگشت  دنبالمان میگفت من  و خواهرم گرما زده میشیم و  یا با عمو

کوچیکم میرفتیم .

عمو کوچیکم خیلی مهربون و دوستداشتنی بود با اینکه خودش چهار تا

بچه داشت 3 پسر عمو و  یک دختر عمو  هر جا میخواست بره مسافرت

بدون ما نمیرفت .

در کل ما همیشه تابستانمان پر از برنامه بود ولی اونسال برای من خیلی

سخت بود.همه با من صحبت میکردن ولی کو گوش شنوا.

روز اول مهر آمد خیلی ذوق داشتم رفتم مدرسه واز طرفی هم ناراحت.

دختری تو همسایگی ما بود که من و فریبا خیلی اذیتش میکردیم   و با

مهربانی اومد جلو و سلام کرد و با خوشحالی به من گفت من و تو توی

یک کلاسیم کمی خجالت کشیدم وبا هاش دست دادم  و خندیدیم  و

رفتیم به سمت کلاس اول ب .

وفتی مدرسه تعطیل شددیدم  مامانم با اون خنده مهربون همیشه گیش

منتظرم هست و دوستم .باباش اومده بود با دیدن مامان کلی ذوق کردم

ولی همین که دیدیم بابای دوستم به روی زانوهاش نشسته و بغلش را

باز کرده زدم زیره گریه و پریدم تو بغل مامانم.

بنده خدا مامانم تو دوران ابتدایی خیلی اذیتش میکردم و اونم فقط غصه

میخورد اونموفعه ها بچه بودم و به تنها چیزی که حسادت میگردم  بغل

بابا بود هرچند اگه خدا بابامو گرفت بهترین برادرها و عموها را و  از همه

مهمتر بهترین مامان دنیا بهم دادولی خوب بچه گی و ....................

بعضی روزها با فریبا تلفنی حرف میزدیم واز مدرسه هامون ودوستهای

جدید برای هم میگفتیم دایی هم بعضی  پنج شنبه ها میامد دنبالم و

جمعه ها برمیگشتم .....

آی که مدرسه خودش خوب بود آما.....................