...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم
...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم

...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم

کنارتم..

روز مادر.. بدون مادر


امروز روز مادر  بود...

طرفای ساعت 7 بود که یکی از دوستام زنگید گفت بیا بریم پارک یکم بشینیم هوا خوبه..

منم اون پیرهن ابی نفتیه رو پوشیدم راه افتادم سمت پارک

..

خییابونا خیلی شلوغ بود..           دست هر کی یه جعبه شیرینی بود..

اصلا انگار امروز با روزای دیگه فرق داشت

ازون روزا بود که انگار پر از شور نشاط هستش

قدم زنون رسیدم به پارک محل 

..

نشستیم رو صندلی..

ولی نمیخوام ازین چیزا بنویسم..

میخوام از حسی بنویسم که اون لحظه روی اون صندلی گلومو یه لحظه فشار داد

حسی که خیلی دوست دارم اینجا ثبت بشه 

این نوشته رو تقدیم اون قلبی میکنم که امروزو کنار قاب عکس مارش نشستو اشک ریخت...

نه شیرینی خرید..     نه گل..

لبخندو   شادیو رو لب دوستاش دیدو   به زور    جلوی اشکاشو گرفت

به خودت نگاه کن...       به مادرت نگاه کن...

اونم یه روز مثل تو بود..        ولی یه روز از خواب بیدار شد دید دیگه مادرش نفس نمیکشه

به خدا دوست نداشتم از غم بنویسم

ولی..     این خیلی مهمه

خیلی مهمه که بدونیم کسایی هستن که امروز ارزوی دستای گرم مادرشونو دارن

دستایی که کشیده شه رو سرشون..     بوسه های مادر..

.

میخوام امشب اینجا کنار قلب تنهاش اشک بریزم 

میخوام بدونه اون دستای مهربونی که نوازشش میکرد ، جسم مادرش نبود

بلکه روح مهربونی بود که از چشمه ی عشق خدا جاری شده بود

میخوام بدونه که اون روح فنا ناپذیره 

.

خدایااااااااااا ..     شاید فردا منم مثل اون تنها بشم..

پس بهم این لیاقتو بده که تا وقتی که هست دستاشو بوسه بارون کنم


...خدایا

قسمت میدم به همه ی معرفتو زیباییت...

قلب های تنهارو تنها نذار...

...

نظرات 8 + ارسال نظر
رها دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:40

مجید جان دلبندم من رهایم نه آوا معذرت بخواه

اهان اره ..
اخه شبیه

مهسا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:40

چه واژه های نازی.. اینجاکه میام بوی عطرمیده..چقد خدا تو حرفات جاریه.. خیلی زیبا نوشتی.. اما کاش بمونی مادر:من ازین روزای بی تو،میدونی دلم میگیره.. اینجوری نگو رضا خب دلم میگیره..

ممنون مهسا ...
احساس تو هم خیلی قشنگه..

حس سبز دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:05 http://www.hesesabz.blogsky.com

سلام دوست من.
قبلنا بیشتر سر می زدی!
اگه دوست داشتی راجع به مطلب "اتاق خصوصی!..." نظر بده.مرسی.[گل]

الان میام عزیزم

هستی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 20:25

هم متنت هم حست واقعا قشنگ بود فقط چندمشکل فنی داشت یکی یخچال توش نداشت یکی هم اون پیرهن نفتی اضافه میزد اون قضیه پارکم که یه نموره مشکوک میزد اصلا دوستت دختر بود یا پسر کلا هویتش مشخص نبود بقیه اشم بزار یه کم فکر کنم شاید یادم اومد

ممنون هستی
ولی قبل از این که برم پیرن ابی نفتیه رو بپوشم رفته بودم سراغ یخچال ..
بعد اون دوستمم پسر بود.. پسره خیلی خوبی هم هست ولی قصد ازدواج نداره..
بقیشم خودت دیگه میدونی

رها یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:10

فک کنم رایانمون به وبت آلرژی پیدا کرده نمیاد وبت بالا یا اینترنتو آباد کردی یا شاید مشکل از رایانه منه
بچه ساکت باشید(( رضا درس خوان میشود ))فیلم سینمایی امشبه
واقعا داری درس میخونی ..........خوب بخون ما که بخیل نیستیم ......موفق باشی......مث ما باش دانشگاهو بپیچون دیگه......پسر که نباید درس خوون باشه

نه رها بعضی وقتا سرعت میاد پایین بخاطر اونه...
اره دیگه باید درس بخونم مهندس شم
خوب وضعیت ما با شما یکم فرق داره اوا..
تو دانشگاه هم نری میشینی خونه منتظر ظهور..

آوا یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:19

سلام به نویسنده لحظه های بارونی
راستش نوشتت خیلی قشنگ بود واسه همین نتونستم بیامو برات نظر نزارم
با خوندن نوشتت یاد یه خاطره ای افتادم که یهو
اشکام شرو کردن به ریختن
واقعا این ادم که یه مشت پوستو استخونه می تونه چقد تحمل داشته باشه
ینی می تونی نبود یکیو که نفسات به بودنش بستس
حس کنی
اینجاس که خودش یه حسیو که نبودش ادمو داغون میکنه
گذاشته تو مون ینی همون صبر
اما چقد...
نمیدونم
ولی اینو میدونم خودش اونقدی مهربون هس که هوای دلاشونو داشته باشوو
خودش بشه همه کسشون اگه بخوان
مطمئنم
کاش کنار این اهنگات اهنگ مادر من مال اندیم بود
که هر بار میشنومش
یه حسی شبیه همین حسی که با خوندن نوشته تو
بهم دس دادا میده
دوس داشتی بزارش
بازم مرسی که با هر بار خوندن نوشتهات
میفهمم که یکی هس زیاد از حد هوامو داره
ولی من...

سلام اوا جان..
اره واقعا ادم یه مشت پستو استخونه.. یعنی همون خاک
ممنون از حس اسمونیت اوا....
وقتی کلمه های خستتو کنار میزنم.. میرسم به یه قلب پر از احساس
میای اینجا.. از نور قلبت به خونه ی منم میدی
ممنون

اون اهنگم ندارم الانم دیگه تموم شد ایشالاه سال بعد

سپیدبال یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:52

موقع خوندنش دلم گرفت...
کاش موقعی که هستن قدرشونو بدونیم...

اره کاااااااااااااش...

رها یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:01

همیشه به خدا گفتم اگه مادر یا پدرم میخوان صد روز عمر کنند من نود ونه روز عمر کنم چون برام سخته دستای گرمشونو یه روزاحساس نکنم

واقعا خیلی قشنگ گفتی رها..
میفهمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد