...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم
...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم

...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم

کنارتم..

پرواز...


یه حس خوبی دارم ....

حس پرواز ..        چند وقته تصمیمای بزرگ گرفتم واسه زندگیم

قراره به جاهای خوبی برسم   الان پای کوه وایسادم

دارم بهش نگاه میکنم ..      میخوام  ازش برم بالا  میخوام برسم به اون بالا مالاها

میدونم که میتونم ..            حس میکنم میخوام پرواز کنم

ولی هنوز پرام در نیومده

حالا فکرشو کن پرام در بیاد یهو مرغ باشم

ولی این حسی که تو دلمه بهم میگه من عقابم  میخوام پر بکشم ازین جا برم            برم تو اووووووووج

 

یه جورایی  این احساس تو فلبم  جا نمیشه

میخوام دنیارو عوض کنم ..               میخوام همرو عاشق کنم

میخوام اشکاتو پاک کنم   تو بغلم ارومت کنم    بهت گرما بدم     دستاتو بگیرم باهم بریم ازین کوه بااااالااااااا           تا اسمون ابیو زیر پامون ببینیم

اره این همون چیزیه که میخوام ...       میخوام پرواز کنم باهات

 

میخوام  بترررررررررررکونم

 

مادر ...


حالم خوب نیست...

نمیدوم چی بگم ..    تو این ساعت شب اومدم اینجا تا یکم واسه دل خودم بنویسم

بنویسمو این بغض خسته رو باز کنم...

نمیدونم چم شده..            ساعت 2  شبه یهو از خواب بیدار شدم ...

دیدم مامانم اون گوشه ی اتاق سجاده انداخته داره نماز میخونه..        اون چادر نماز سفید گل گلیشو انداخته رو صورتشو اشک میریزه

نمیدونم اینو بگم یا نه ولی میگم ..       فک کنم دلش واسه بابام تنگ شد

فردا ساعت 6 صبح باید بیدارشم برم دانشگاه..       اون زودتر از من بیدار میشه واسم صبحانه اماده میکنه

اخه میدونه من صبحونه  نمیخورم  واسه همین بیدار میشه تا مطمعن بشه من صبحونه خوردم تا به قول خودش سر کلاس ضعف نکنم

الان دارم از خودم میپرسم خودم حاظرم رخت خواب گرمو نرمو ول کنم برم واسه یکی صبحونه اماده کنم...

.

.

ولی من..        چقدر بی انصافم        

چطور میشه          یه نفر        تو این دنیای بی رحم        که هیچ کس         به کسی اهمیت نمیده

اون شبها بیدار مونده تا وقتی بی خودو بی جهت میزنم زیر گریه  منو تو بغلش بگیره

تا با نوازش دستاش ارومم کنه ...

با تمام احساسش دستای گرمو مهربونشو بکشه رو سر من..

یادمه یه بار تو بچگیم بد مریض شدم      جوری که یه هفته بستری بودم

تو اون مریضی انقدر بدنم ضعیف شده بود که وزنم 20 کیلو شده بود

هیچ وقت نگاه مادرمو وقتی کنار تخت وایمیساد یادم نمیره          نگاهی که با من درد میکشید

به خدا قسم که اگه از الان تا صبح واسه قلب مهبونش بنویسمو اشک بریزم کمه...

تالا خیلی ها شده اومدن اینجا     نوشته های منو خوندنو ازم پرسیدم که تو عاشقی؟؟

میخوام امشب بهشون بگم ...

تو اون شب سردو تاریک..    یکی که قلبش پر از نور خدا بود منو بغل کردو عشق به قلبم داد

تو این جنگل سردو تاریک     که صدای گرگ به گوش میرسه      یکی هست که اغوشش برای من پناه گاهه

یکی که تو خسته گی هام منو اروم میکنه هو وقتی میخوابم چادر نمازشوکه عطر خدارو داره میکشه رو تنم...

میخوام یه چیز از ته دل اینجا بنویسم

تالا به این فکر کری که شاید خدایی نکرده فردا مادرت نباشه....

از خودم میپرسم چقدر تونستم جواب مهربونیهاشو بدم؟؟      چقدر ازم راضیه؟

دارم به این فکر میکنم اون روز چقدر پشیمونم

دلم خیلی گرفته ..

فقط این قطره های شوری که از لای لبهام میره تو دهنم ارومم میکنه

بی انصافی نیست تو لحظه های تنهایی محبتو عشقو از قریبه های نامحرم بخوایم...؟؟؟؟

بی انصافی نیست قلبی که تو بچه گیمون پر از خوبیو سادگیه    بااین عشقای پوچو کثیف الوده کنیم..؟

جوری که یه لحظه وقتی به خودمون میایم ببینیم خودمون الوده کننده ایم

منم مثل تو دلتنگ میشم ..      ولی میشه رفت تو اون اتاقو درو بستو قرانو باز کرد

میشه معنیشو خوندو اونو چسبوند به سینه و اشک ریخت

وقتی معنیه قرانومیخونی حس میکنی داره باهات حرف میزنه

چه حسی بالاتر از این که حس کنی خدایی که خالق کهکشان هاست ..     باهات حرف بزنه هو بهت بگه عاشقانه دوست داره

.

منم مثل تو دلم میخواست الان یکیو داشتم که تو بغلش اروم میشدم     ولی یک رویای پاکو باید تو یه راه پاک ایجاد کرد

 

بخدا قسم منم مثل توام ....

اینجا تنهاییم ولی

دستاتو میخوام بگیرم...     بیارمت جلوی پنجره..          باهم خورشیدونگاه کنیم و از نوروگرماش لذت ببریم

عشق وجود داره ..    اونوبا اشکهای داغ  ، تو قلب تنهات صدا بزن


مراقب خودت باش همنفس من ...