دیروز رفته بودم بهشت زهرا..
سرتو میگیری پایین نگاه میکنی به سنگ قبر ها...
عکس یه مادرمهربون.. عکس یه پدر جوون.. عکس یه دختر معصوم..
.
سرتو میگیری بالا اسمونو میبینی .. این جا همه زنده ان..
یه زن چند قدم اون ورتر داره با اشکهاش سنگ قبر همسرشو میشوره..
چه بویه عشقی میاد .. بوی خاکی که با گلاب خیس شده
.
داشتم رو سنگ قبرها رو میخوندم که چشمم خورد به یه سنگ مشکی که روش پر بود از گلای لاله که پرپر شدن...
دستمو کشیدم گلارو کنار زدم .. نوشته بود..
شهید گمنام..
.
این واژه میدونی یعنی چی..؟
یعنی داداشت جونشو واسه تو بده.. تاتو شبها اروم بخوابی..
میدونی چقدر دوست داشته...؟
میدونی به تو چی میگفته..؟ میگفته ناموس
.
اون رفت جونشو داد تا تو خونه های ما بوی چادر نماز بیاد
اون جونشوداد تا عشق تو ماها حفظ شه.. مارفتیم خودمونو فروختیم
تو خیابونو نگاه کن....
.
دلم تنهاست..
.
خدایا کمکم کن..
کمک کن تو این محرم با اشک معرفت شسته شم..
کمک کن عشقو تو قلبم حفظ کنم حتی اگه میون این ادما گمنام شدم
خدایاااااااا تنهام نزار...
هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که اینجارو ساختم ..
کلی حرف تو دلم بود ..
کلی احساس..
هدفم این بود که شمع تو دستمو با اونایی که تو این دنیای تاریک اسیرن سهیم بشم
از عشق نوشتم..
از مادر..
از قربت..
از اشک..
نمیدونم چقدر موفق بودم
دلم میخواد پیشم باشی.. جدا از جسم..
چقدر لذت داره وقتی همه جا تاریکه.. یه شاپرک پر از نور ..
بشینه رو گونه های خیست..
دوست دارم اگه شادیی هم هست اونم باهم باشه..
این ادرسشه جدید زدم.. http://face-to-face.blogsky.com/
بچه بودم همه بهم میگفتن قدر بچه گی تو بدون..
پیش خودم میگفتم اینا هم حالشون خوب نیست یه چیزی میگن..
انگار راست میگفتن ..
اون روزا خیلی بزرگ تر بودم..
خدایااااا خسته ام..
دلم یه بوته ی یاس میخواد تا زیر سایش اروم بگیرم
ولی انگار تو این کویر خشکو بی سایه تنهام .. بالبی تشنه
خدایاااااا منو ببین.. نزار برم سمت سراب
منو میون این نگاه های هرزه حفظ کن .. دوست داشتم از اشک بنویسم تا این نوشته هم پر شه از شوق بودنت.. ولی نمینویسم
.
خدایااااا به دوستام از نور خودت بده.. اونا همنفس منن
میدونم اونا هم یه قلب تو سینه دارن که توش از روح پاک تو هست
تنهامون نزار تو این کویر پر از سراب.. بخواطر اشکهای من..
ستاره ی شبمون باش...
امشب میخوام از حسی بنویسم که خیلی از ماها درگیرش هستیم..
حسی که جلبت میکنه سمت جنس مخالف..
میخوام وقتی این نوشترو میخونی.. بهش فکر کنی..
بیا تو قلب من.. احساسمو درک کن..
تو دانشگاه ما تقریبا همه ی دوستام دوست دختر دارن...
خیلی پیش اومده که اومدن برام از دوست دختراشون گفتن .. ازرابطه هاشون
از چیزی که اسمشو گزشتن عشق..
.
یه روز مثل امروز یه مادر یه بچه به دنیا میاره..
اسمشو میزاره نگار..
یه دختر با چشای ابی با دستو پاهای کوچولو.. با یه قلب پاک مثل فرشته..
.
شبها خیلی گریه میکنه.. مادرش شبها نمیخوابه نازش میکنه.. تمام لحظه ها کنارشه.. وقتی نگار گریه میکنه مادرش انو بغل میکنه از وجود خودش به اون میده...
.
نگار بزرگ میشه .. کم کم ولی تو یه چشم بهم زدن
الان نگار 15 سالشه .. همش میره جلو ایینه به خودش نگاه میکنه..
به رویاهاش فکر میکنه..
روزا میگزرهو نگار 18 ساله میشه..
شبها وقتی سرشو میزاره رو بالش خوابش نمیبره ..
دلش یه شونه میخواد که سرشو بزاره روش از دلتنگی بگه
دوست داره یکی انقدردوسش داشته باشه که جونشو براش بده...
یه رویای پاک برای خودش میسازه که توش پره از عشق
.
یه روز سرد.. تو زمستون نگار یه پسره رو تو راه مدرسه میبینه
یه پسرخوش تیپ با یه شال گردن صورتی..
نگار نگاه میکنه تو چشای پسره و از رو احساس لبخند میزنه..
امروز معلم نیومده بچه ها نشستن دارن باهم حرف میزنن
دوست نگار براش از دوست پسرش میگه ..
از شبهایی که باهم اس ام اس بازی میکنن نگار وقتی میبینه همه ی دوستاش دوست پسر دارن بیشتر احساس تنهایی میکنه
.
تو راه برگشت دباره اون پسره رو میبینه..
پسره میاد جلو بهش میگه میشه شماره ی منو داشته باشید..
نگار که حول شده بود نگاه میکنه به دست دراز شده ی پسره که یه کارت تو دستشه
کارتو از پسره میگیره..
تو دلش به این فکر میکنه این همون کسیه که منو از تنهایی در میاره
این همون کسیه که میتونم رویاهامو باهاش بسازم
فرداش زنگ میزنه به پسره باهاش قرار میزاره توی یه پارک
.
نگار زیبا مانتو ابیشو میپوشه و حسابی خوشتیپ می کنه
وقتی میرسه سرقرار میبینه پسره نشسته رو نیمکت
اصلا انگار از همون دور که میبنتش حس میکنه عاشقشه
میره جلو سلام میکنه پسره میره یکم اونورتر تا کنار هم بشینن
کم کم نزدیکتر..
دستای نگار الان تو دستای پسره هست .. داره باچشایه ابیش تو چشای پسره نگاه میگنه..
اون لحظه خیلی دلنشینه ولی خدایاااااااا نگار نمیدونه چقدر پوچ قلبشو فروخته
اون روز واسه نگار یه روز رویایی میشه
.
روزها میگزره شبها میگزره..
الان نگار 20 سالشه و اون پسر 21 یه روز پسره زنگ میزنه نگارو دعوت میکنه خونشون .. تو ی خونه فقط با نگار..
اون دوتا که الان تو اوج نیاز جنسی هستند دست به کاری میزنند که وقتی قبلا یه لحظه بهش فکر میکردند تنشون مورمورمیشد از حیا
...
نگار مقصر نیست .. اون پسره هم مقصر نیست..
تو این راه چیزی جز این پیدا نمیشه
یه هفته بعد از اون اتفاق پسره دیگه گوشیشو جواب نمیده
..
الان دیگه رویای پاک نگار زیبا مرده..
گل زیبای یک مادر .. پر پر میشه..
اون احساسشو کشت دیگه خیلی راهت دستای نامحرمو میگیره
..
یه نگاه به دورو برت کنی میبینی که پره ازین ادما....
کاش نگار تو تنهاییش میرفت قرانو باز میکردو ارامشو از خدا میخواست
تا روزی که خدا بهش یه عشقه پاکو اسمونی بده.. پر از ارامش
یه عشق جاویدان...
مراقب رویای پاکت باش...
افتاب بیقرای ..
از پشت کوه انتظار طلوع کرد.. در این ساعت شب
.
در این لحظه.. که دشت بیقراره بوسه های بارونه..
و گونه های من بیقراره بوسه های اشک..
تو این لحظه .. من.. اینجا..
واژه های حقیررو کنار هم میچینم
تا از این حس بگویم..
این پرتو های عشق که از پشت این کوه انتظار چشمان من را خیره کرده
انقدر زیباست..
دستهایت رو بده.. بیا اینجا ببین..
دلم.. دلم برایت تنگ شده ..
عاشقانه.. عارفانه.. خاضعانه..
تو اینجایی .. در قلب من ..
در اغوش من.. روی گونه های من..
صدای بارون در گوشم تورا زمزمه میکند
و بوی خاک ... مثل یک معجزه ی دست نیافتنی
مرا پر از شوق میکند پر از شوق بودنت
دباره.. چیزی ندارم که پیشکشت کنم
بیا این اشکهای من.. برای تو.. دیگر چیزی ندارم
جز اشک بعد از گناه.. چیزی ندارم
.
دباره پیش من میایی...؟