...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم
...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم

...ღღ بذار اشکاتو پاک کنم

کنارتم..

...


چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود..   مخصوصا واسه بکراند قشنگ وبم

شاید منتظر یه تلنگر کوچیک بودم تا چند خطی ازم لبریز بشه هو بشینه روی برگی دیگه ازین دفتر سپید..

این روزا...   حس میکنم وارد مرحله ی جدیدی از زندگیم شدم

هدف های  زندگیم مشخص ترو پر رنگتر شده..     

دیگه وقتی صبح های زود که هنوز هوا تاریکه هو سرد میخوام برم سر کار حس خستگی ندارم..

تو بعضی لحظه ها..    حس میکنم چقدر عاشق زندگی کردنم..      چقدر عاشق قدم زدنم

این روزا هم کار میکنم..  هم درس میخونم  اونم با یه فشردگی خیلی شدید..

میدونی..    انگار سختی های این دنیا مثل یه چایی تلخ میمونه..    وفتی قند عشقو کنارش میذاری میشه یه چاییه دلچسب قند پهلو.. 

خدایا..         چه اغوش گرمی داری

تنهام نذار

...

نظرات 1 + ارسال نظر
... چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 20:57

سلام:
دله ما هم واسه پستای زیبای شما تنگ شده بود.حالا فهمیدم چرا کمتر پست میذاری.خسته نباشی آقا رضا.
خدا تو همه ی مراحل زندگیت همراهت واسه همین به جاهای خوبی میرسی.راستی:
یلدا گوارای وجود نازنینت....

سلام..
ممنون عزیزم
میون این خستگی ها دلگرمیه دوستای دورو نزدیک بهم حس خوبی میده..
یلدای تو هم مبارک دوست من..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد